بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

مراسم سالگرد آقا عزت تو همدان

پنجشنبه 25 آبان 91 اولین سال فوت آقا عزت الله پدربزرگ بابا شهرام بود خدا رحمتش کنه خیلی مرد بزرگ و دوست داشتنی بود من خیلی دوسش داشتم حتما جاش تو بهشته... خیلی دوست داشت تو رو ببینه پسرم ولی نتونست وقتی پارسال فوت کرد تو یه ماه بعد قرار بود دنیا بیای.سه روز قبل از چهلمش دنیا اومدی گلم. پارسال که آقا فوت کرده بود پون من حامله بودم نتونستم برم همدان و تو مراسمش شرکت کنم به خاطر همین امسال واسه سالش به بابایی گفتم بریم همدان و تو مراسمش شرکت کنیم.پنجشنبه صبح به سمت همدان راه افتادیم ظهر رسیدیم سریع ناهارمون خوردیم تا ساعت 3 به مسجد بریم تو رو زودتر آماده کردم خاله فائزه و عمو شبیر بردنت.من وبابا و عموشهاب هم با هم رفتیم تو مسجد اولش طرف زنا...
16 آذر 1391

خصوصیات فردی و اجتماعی بهراد کوچولو تا 9 ماهگی

جیگرطلا پسری خنده رو و بسیار اجتماعی و باهمه خیلی زود اشنا میشه و احساس غریبی نمیکنه. عاشق تفریح و گردش.جوری که وقتی در خونه رو باز میکنیم که بریم بیرون از خوشحالی جیغ میکشه.  عاشق ماشین سواری.تا 7 ماهگی تا سوار ماشین میشد سریع خوابش میبرد ولی از اون به بعد تو بغل مامانی میشنه ودستش رو دنده میزاره و با ظبط ماشین ور میره.اونقدر ور میره تا خسته میشه و خوابش میبره. جیگر مامان عادت داره هر اسباب بازی یا هر چیزی رو که تو دستش میگیره تکون میده فکر میکنه همه چیز مثل جغجغه هاش صدا میده.هرچیزیزیم میگیره دستش میکوبه به هم بعد اگه خوشش نیومد پرت میکنه. عاشق لب تاب مامانی.اصلا اجازه نمیده من با لب تاب کار کنم و برم تو نینی وبلاگ وقتی خوا...
1 آذر 1391

مریضیت نبینم مامان جونم

سلام جیگرم الان خوابوندمت تا بتونم یکم واست بنویسم عشقم.چند روز پیش از شمال برگشتیم تو همش ناآرومی مامانم.تو شمال که بودیم شکمت خوب کار نمیکرد خیلی زور میزدی تا یه کم میکردی.دستت رو گوشت میذاشتی و زور میزدی عزیز دلم.حالا که برگشتیم خونه خیلی بدتر شدی.چند روز پیش از صبح کلافه بودی همش گریه میکردی هیچ جور نمیتونستم آرومت کنم. تا شب بابایی اومد گفتم ببرمت حموم شاید آروم شی بردمت حموم کلی آب بازی کردی تو حموم ساکت بودی ولی تا لباست تنت کردم دادم دست بابات دوباره شروع به گریه کردی من تو حموم داشتم خودم میشستم ولی از صدای گریه تو نتونستم بابایی هرکاری میکرد نمیتونست ساکتت کنه.منم سریع نصفه نیمه حموم ول کردم اومدم گرفتمت دلم واست داشت کباب میشد ...
30 آبان 1391

اولین عید غدیر در شمال

سلام پسر قشنگم.چند روز پیش عید سعید غدیر بود مامانی هرسال عید غدیر میره شمال خونه پدر جون اخه مامانی سید.دوستاش و فامیلا روز عید میان دیدنش.پارسال چون پسر خوشگلم تو دلم بود نتونستم برم ولی عوضش امسال من و تو دوتایی با هم رفتیم.بابایی همدان کار داشت نتونست باهامون بیاد ما رو رسوند ترمینال تا با اتوبوس بریم این سومین بار من وتو با اتوبوس به شمال میریم این دفعه برای اینکه راحتتر باشیم با اتوبوس VIP رفتیم. مثل همیشه 2 تا صندلی گرفتیم تو رو کریر کنارم نشستی قربونت برم.بابایی کمربندت بست حسابی بوست داد و رفت تا بعد از ظهر بره همدان.تو راه خیلی پسر خوبی بودی.هم بازی میکردی و هم خوب خوابیدی.اخه دیگه پسرم مرد شده مثل دفعات قبل گریه نمیکنه خوشگ...
30 آبان 1391

وقتی که هم بودی هم نبودی......

جیگر طلای مامان,وقتی تو وجودم زندگی میکردی چه روزای قشنگی باهات داشتم مامانی قشنگم.با اینکه نمیدیدمت وحتی تا 4ماهگی حستم نمیکردم ولی انگار سالهاست میشونناسمت ودارم باهات زندگی میکنم.حس اینکه داشتم مامان میشدم و یه موجود زنده که از وجود خودم بود داشت تو وجودم رشد میکرد حس غریب و دوست داشتنی بود که تا به حال تجربش نکرده بودم عسلم... هر روز روزشماری میکردم تا روی ماهت ببینم.من و بابایی وقتی فهمیدیم خداجون توی خوشگل میخواد بهمون بده تصمیم گرفتیم خونمونو عوض کنیم چون خونمون طبقه چهارم بود واسانسور نداشت اخه مامانی اگه اون همه پله رو بالا پایین میکرد نفس توی قشنگم میگرفت اول خرداد که تو حدود 3 ماه بود که تو شکم مامانی جاخشک کرده بودی متا اسباب ک...
26 شهريور 1391

دست دستی صداش میاد

سلام عشقم امروز یه کار جدید یاد گرفتی قربونت برم.امروز دست زدن یاد گرفتی تا بهت میگم دست دستی شروع میکنی به دست زدن.عاااشششققتم جیگرطلای من.قربون اون دستای کوچولوی خوشگلت برم مامان جونم. ...
6 شهريور 1391

ماجراهای اولین عید فطر بهراد تو همدان

سلام عزیز دلم چند روز پیش ماه رمضون تموم شد و مامانی دومین سالی بود که به خاطر توی جیگرطلا نتونست روزه بگیره.امسال با بابایی تصمیم گرفتیم عید فطر بریم همدان.تا هم پیش خانواده باشیم هم بابایی که طراح ارشد گنج نامه همدان به کارش برسه.روز 5 شنبه بعد از ظهر به سمت همدان راه افتادیم تا شب به مهمونی افطار که تو مجتمع گنج نامه گرفته بودند برسیم ساعت 8.30 رسیدیم خونه مادرجونت.اولین باری بود که تو مسافرت تو فقط نیم ساعت خوابیدی همه راه بیدار بودی و فضولی میکردی. تا رسیدیم تو رو پیش مادر جونت گذاشتیم و برای اولین بار بدون بهراد به مهمونی رفتیم بعد از دنیا اومدن جیگر مامان تا حالا من و بابایی تنهایی جایی نرفته بودیم همه جا پسر مامان باهامون بود.وقتی...
6 شهريور 1391