بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

اولین عید غدیر در شمال

1391/8/30 1:09
نویسنده : مامان زهرا
159 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگم.چند روز پیش عید سعید غدیر بود مامانی هرسال عید غدیر میره شمال خونه پدر جون اخه مامانی سید.دوستاش و فامیلا روز عید میان دیدنش.پارسال چون پسر خوشگلم تو دلم بود نتونستم برم ولی عوضش امسال من و تو دوتایی با هم رفتیم.بابایی همدان کار داشت نتونست باهامون بیاد ما رو رسوند ترمینال تا با اتوبوس بریم این سومین بار من وتو با اتوبوس به شمال میریم این دفعه برای اینکه راحتتر باشیم با اتوبوس VIP رفتیم.

مثل همیشه 2 تا صندلی گرفتیم تو رو کریر کنارم نشستی قربونت برم.بابایی کمربندت بست حسابی بوست داد و رفت تا بعد از ظهر بره همدان.تو راه خیلی پسر خوبی بودی.هم بازی میکردی و هم خوب خوابیدی.اخه دیگه پسرم مرد شده مثل دفعات قبل گریه نمیکنه خوشگل مامان.دایی جون زنگ زد گفت میاد دنبالمون.بالاخره بعد 6 ساعت رسیدیم دایی هنوز نیومده بود کنار خیابون منتظرش موندیم یهو زنگ زد گفت تصادف کرده نمیتونه بیاد شما با تاکسی برید من واسه دایی جون خیلی ناراحت شدم اعصابم خورد شد.ما هم ماشین گرفتیم و رفتیم خونه.خدا رو شکر فقط ماشین ضربه خورده بود که با پول حل میشد.

مادر جون و پدرجون و خاله کلی با جیگرطلا بازی کردن وخودشون واسش هلاک کردن.تازه خاله زهره خاله مامانی هم همون موقع اومد تا بهراد پسرببینه.فرداییش مراسم چهلم یکی از فامیلای مامانی بود با مادرجون و خاله وپدرجون رفتیم مسجد.این اولین باری بود که پسر مامان به مسجد می رفت تو مسجد مثل آقاها نشسته بود و ساکت بود پسر مامان بیرون خیلی آقاست فقط تو خونست که پدرم در میاره.بعد از مراسم با پدر جون به خونه برگشتیم.

اولین عید غدیرت مبارک قشنگم

فرداش عید غدیر بود کلی مهمون داشتیم.اقایون طبقه پایین بودن وخانما بالا.بهرادم از بالا به پایین در رفت و آمد بود.تا آخر شب مهمون داشتیم بهراد حسابی خسته شده بود تا آخر شب باهامون بود تا باهم رفتیم خوابیدیم.ما حدود 10 روز شمال بودیم.بیشتر روزا هوا بارانی بود یه شب بارون خیلی شدیدی میبارید انگار سیل اومده بود مادرجون بهراد برد تو ایوون تا بارون ببینه.اولین باری که بهراد بارون از نزدیک دید اون شب تو شمال بود اولش تعجب کرده بود بعد کلی ذوق کرد....

بعد 10 روز پدرجون با دایی میخواست بره تهران دستگاه بخره ما هم باهاشون با ماشین دایی برگشتیم تهران.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)