بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

مراسم سالگرد آقا عزت تو همدان

1391/9/16 14:05
نویسنده : مامان زهرا
144 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 25 آبان 91 اولین سال فوت آقا عزت الله پدربزرگ بابا شهرام بود خدا رحمتش کنه خیلی مرد بزرگ و دوست داشتنی بود من خیلی دوسش داشتم حتما جاش تو بهشته...

خیلی دوست داشت تو رو ببینه پسرم ولی نتونست وقتی پارسال فوت کرد تو یه ماه بعد قرار بود دنیا بیای.سه روز قبل از چهلمش دنیا اومدی گلم.

پارسال که آقا فوت کرده بود پون من حامله بودم نتونستم برم همدان و تو مراسمش شرکت کنم به خاطر همین امسال واسه سالش به بابایی گفتم بریم همدان و تو مراسمش شرکت کنیم.پنجشنبه صبح به سمت همدان راه افتادیم ظهر رسیدیم سریع ناهارمون خوردیم تا ساعت 3 به مسجد بریم تو رو زودتر آماده کردم خاله فائزه و عمو شبیر بردنت.من وبابا و عموشهاب هم با هم رفتیم تو مسجد اولش طرف زنانه بودی هرکی میدیدت بغلت میکرد و کلی نازت میداد اینقدر که خوشگل وخواستنی بودی.مادرجونت آروم تو گوشم گفت اگه پول خورد داری واسش صدقه کنار بذار.آخه میترسید نوه خوشگلش چشم بزنن....

چند دقیقه بعد عمو شبیر اومد بردت طرف مردونه.آخه پسرم مرد شده باید با مردا باشه.تا آخر مجلس تو زنونه و مردونه تو رفت وآمد بودی.بعد مراسم همه رفتن سر خاک آقا ولی من وبابایی نرفتیم چون هوا خیلی سرد بود ترسیدیم سرما بخوری جیگرم.

شب هم تو رستوران مراسم شام بود بعد اینکه خوابیدی و سرحال شدی حاضر شدیم بریم واسه شام.تو رستوران بغل همه میچرخیدی صدات در نمیومد آخه پسرم عاشق شلوغیه.  

بعد شام عمو شبیر همه بچه های فامیل به خونش دعوت کرد پسر مامان هم سرکرده دعوت شده ها بود اونجا هم تا 1 شب سرحال بودی بازی میکردی میخندیدی نشونی از خواب نداشتی تا عموت به زور تونست ساعت یک بخوابونت.من وتو شب خونه عمو موندیم.صبح بابا اومد دنبالمون تا بریم خونه مادرجون و از اون ور همه باهم بریم گنجنامه.وقتی رسیدیم خونه چون هوا سرد بود تو رو پیش مادرجون گذاشتیم و بابچه های فامیل رفتیم گنجنامه.معذرت میخوام تو رو نبردم طلا اخه ترسیدم مریض بشی مامان جونم.فردا شبش من و تو و بابایی برگشتیم تهرون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)