بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

وقتی تو اومدی پسر پاییزی من....

1391/5/10 14:34
نویسنده : مامان زهرا
180 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی تو اومدی با خودت زندگی و عشق اوردی با خودت مهر و وفا اوردی.....وقتی تو اومدی انگار همیشه با ما بودی خوشگل من....با اومدنت زندگیمون عوض کردی عشقم.دل شکسته  قلب  دل شکسته

شب قبل از به دنیا اومدنت تا سرویس خوابتو اورده بودن نصب کنند تا ساعت 11 شب طول کشید من وبابایی خبر نداشتیم جیگر طلا قراره فردا صبح به دنیا بیاد فکر میکردیم یه هفته دیگه وقت داریم مامانی تو این هفته یه عالمه کار نیمه تموم واسه به دنیا اومدنت داشت قرار دکترم داشتم تا نی نی کوچولوی مامان معاینه کنه و بگه کی دنیا میاد ولی تو اینقدر واسه اومدن پیش ما عجله داشتی که مامانی به هیچ کدوم از کاراش نرسید قشنگم. اره پسر گلم ساعت 11 که اونا رفتن من وبابایی رفتیم اتاقت کلی ذوق کردیم سرویس خوابت قرمز بود میخواستیم رنگش با رنگایی که بقیه برای پسرا انتخاب میکنن مثل ابی سبز فیروزه ای فرق کنه عکساش واست میزارم طلا.....شب خیلی دیر خوابیدم خوابم نمیبرد ساعت 6 صبح از دل درد شدید از خواب بیدار شدم هر چی سعی کردم دوباره بخوابم از درد خوابم نمیبرد تا ساعت 7 تحمل کردم فکر نمیکردم درد زایمان باشه بابایی رو از خواب بیدار کردم رفتم حموم دوش گرفتم تا شاید دردم کمتر بشه ولی لحظه به لحظه بیشتر میشد بااون حالم رفتم تو اینترنت تا علایم درد زایمان ببینم دیدم تموم علایم دارم فهمیدم دیگه وقتشه عسل مامان خسته شده میخوادبیاد بیرون.     بابایی با عجله زنگ زد و تموم قرارای کاریش کنسل کرد بعد رفت دنبال خواهر زن دایییش که ماما بود خونشونم نزدیک ما بود قبلابهم گفته بود هر وقت دردت شروع شد بیاین دنبال من.اخه مامانی تو تهرون کسی رو نداشت کمکش کنه...منم به مادر جون زنگ زدم تا خودش برسونه.ساعت 10 صبح بابایی با معصومه خانم اومد معصومه خانم مامانی رو معاینه کرد و گفت بچه تا ظهر به دنیا میاد منم دردم بیشتر شده بود ولی درد شیرینی بود چون بالاخره انتظار داشت تموم میشد و توی طلا رو تا چند ساعت دیگه میدیدم تا ساعت 12 تو خونه درد کشیدم بابایی و معصومه خانم ساک بیمارستان بستن ومنو اماده کردن که بریم بیمارستان.من و بابایی تنها به بیمارستان رفتیم من پشت ماشین دراز کشیدم خدا رو شکر ترافیک نبود و زود رسیدیم ولی جلوی بیمارستان اصلا جا پارک نبود نگهبان بیمارستان سویی چ از بابایی گرفت تا ماشین جابجا کنه من و بابایی هم سریع رفتیم به بخش زایمان.بابایی رو تو بخش زایمان راه نمیدادند من به اتاق زایمان رفتم و بابایی پشت در منتظر به دنیا اومدن پسر خوشگلمون موند.منم با اینکه درد غیر قابل تحملی داشتم ولی به امید اینکه تا چند دقیقه دیگه روی ماهت میدیدم تحمل میکردم.

پسر خوشگلمون بعد از 9 ماه انتظار شیرین ساعت 1 و 20 دقیقه ظهر روز یکشنبه 27 اذر 90 تو بیمارستان اقبال تهران به دنیا اومد.

خوش اومدی بهراد عزیز مامان

 وقتی خانم دکتر تو رو از شکمم بیرون اورد با دستش چند بار به پشتت زد تا برای اولین بار من صدای گریه قشنگت شنیدم بعد تو رو دادن بغلم تا بهت شیر بدم انگار هیچ دردی نداشتم بهترین لحظه زندگیمو تجربه میکردم تو همینجور گریه میکردی و شیر میمکیدی.بعد تو رو ازم گرفتند و بردن تا تمیزت کنن و لباس تنت کنن منم از اتاق زایمان به بخش بردن. از اتاق که در اومدم بابایی پشت در منتظرم بود خیلی خوشحال بود به پرستارا انعام میداد بهش گفته بودن پسرش مثل خودش قد بلنده.هنوز ندیده بودت دل تو دلش نبود که پسر خوشگلش ببینه.بابایی کلی ازم فیلمبرداری کرد و با هم به بخش رفتیم تا یه اتاق برای شب بگیریم اتاق 1تخته پیدا نکردیم مجبور شدیم 2تخته بگیریم هم اتاقیمون نینی بود به اسم امیر علی که چند ساعت از تو بزرگتر بود مامانی من.چشمک

ساعت 6 پدر جون از همدان رسید و با کلی خواهش اجازه دادن بیاد بالا تا نوه خوشگلشو ببینه وقتی تو رو دید اشک تو چشاش جمع شد بعد از اون مادر جون و دایی حسین از شمال رسیدند تا موقعی که اونا بیان زن دایی اذر بابایی پیشم بود وکارام انجام میداد تا تنها نباشم دستش درد نکنه.قلب

شب مادر جون پیشم موند وبقیه رفتند خونه ما تا صبح بیان دنبالمون بریم خونه.

مامان جونم شما شب تا صبح ور زدی و نذاشتی تا صبح چشم رو هم بذاریم ولی هم اتاقیت امیرعلی تا صبح صداش در نیومد.صبح بابایی وپدر جون و دایی جون اومدن دنبالمون تا کارای بیمارستان انجام شد ظهر شد صبح خانم پرستار اومد جیگر مامان برد واکسن بزنه اخ بمیرم مامانی من دردت نبینم عشقم....ساعت 3 رسیدیم خونه.به خونه خودت خودت خوش اومدی پسر قشنگم...دل شکسته

پدر جون تو گوشت اذان گفت مادر جون واست اسفند دود کرد خلاصه همه خوشحال از اومدن جیگرطلا... شب شد و کلی مهمون داشتیم کتی ومریم دختر خاله و دختر دایی بابایی واست کیک اوردن با شمع صفر اخه تو فقط یه روزت بود عسلم...امشبم مثل دیشب تا صبح بیدار بودی من و مادر جون و بابایی نمیتونستیم ساکتت کنیم.تا صبح دست به دست میچرخوندیمت تا اروم بشی ولی فایده ای نداشت من دیگه گریم گرفته بود طاقت گریه هات نداشتم طلا....قرار شد ازمایش زردی و تست غربالگریت تهران انجام بدیم بعد 5 شنبه با مادرجون بریم شمال یه چند وقت اونجا باشیم تا پسرم از اب و گل در بیاد.با بابایی و دایی رفتیم بیمارستان برای ازمایش زردی.زردیت خیلی کم بود احتیاج به ازمایش نداشت برای تست غربالگری هم بردیمت بهداشت مامانی من.مادرجون واسه بابایی کلی غذا درست کرد تا بابایی بی غذا نمونه.ساعت 4 بعدازظهر 5شنبه اماده شدیم تا راه بیفتیم بریم شمال...بابایی برای پسر کوچولوش اشک ریخت و گفت نمیتونه دوری پسر خوشگلشو تحمل کنه.بای بای بابایی.بای بای

اولین سفر کوچولوی مامان شروع شد پسری تا رودبار تو کریر خوابید رودبار که نگه داشتیم زیتون بخریم کوچولو از خواب بیدار شد و شیر خورد اخه جیگر طلا خیلی گرسنش بود وقتی به خونه رسیدیم پدرجون و خاله اسما با یه جعبه شیرینی اومدن پایین استقبال نوه اول خانواده.مامانی هم فیلم میگرفت.پدر جون تو گوش نوه خوشگلش اذان گفت.خاله اسما سراز پا نمیشناخت خیلی خوشحال بود که خاله شده بود.من و تو 1 ماه شمال موندیم وبعد بابایی اومد دنبالمون برگشتیم تهرون....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)