بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

یه عالمه چیز ننوشته.....

1392/9/27 15:26
نویسنده : مامان زهرا
221 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان.هر چقدر بزرگتر میشی نوشتن واست سختتر میشه چون اصلا اجازه نمیدی مامان طرف لب تابش بره چه برسه که بخواد واست بنویسه جیگرم...حالا هم آخر شب خوابیدی منم از فرصت استفاده کردم و تند تند واست مینویسم بابایی هم امشب رفت همدان من و تو تنهاییم مرد کوچولوی من.

خب حالا این همه حرف ننوشته رو از کجا شروع کنیم طلا...از سر پا وایستادن پسرم شروع میکنیم حدود یه ماه پیش یه روز داشتم تو آشپزخونه کار میکردم که صدات از اتاق خودت بلند شد هی میگفتی آ آ آ آ آ آ آ آ

نزدیک پنج دقیقه گفتی منم دستم بند بود فکر کردم واسه خودت داری بازی میکنی.بالاخره اومدم تو اتاق دیدم از کتابخونه گرفتی بلند شدی و از ترس چسبیدی بهش تا نیفتی.گرفتمت و کلی ماچت کردم قربونت برم اون سر و صداها هم واسه کمک بود این اولین باری بود که بدون کمک خودت سر پا وایستادی طلا.

 مامان جون تو خیلی دیر راه افتادی خسته شدم اینقدر همه بهم گفتن چرا هنوز راه نمیره من و بابایی هم میگفتیم مهم عقل بچمون که خوب کار میکنه جسم که مهم نیست تا حالا شده بچه ای راه نیفته پسر ما هم بالاخره راه میفته.با بابایی دکترم بردیمت تا مطمئن شیم پسرمون خدای نکرده مشکلی نداشته باشه.

که خدا رو شکر همینطورم بود و دکتر گفت پسرتون سالم سالم هیچ مشکلی نداره تا یه ماه دیگه بدو بدو میکنه دیر راه افتادنش هم ممکنه به خاطر کمبود ویتامین d یا همون کمبود آفتاب باشه شایدم کمبود کلسیم...آزمایش کلسیم هم بردیمت که خدا رو شکر اونم کمبود نداشتی کلسیمت بالا هم بود آخه پسر خوشگلم هرروز صبحونه خوب شیر میخوره....

یه کفشی خاله آرزو دوست مامانی واست کادو آورده بود ازون بوق بوقیا.اون میکردی پات و میگفتی دو تا دستات بگیریم رات ببریم آخه خودتم از نشسته رفتن خسته شده بودی دوست داشتی راه بری عشقم تا یه هفته هر روز کفش میکردی پاتو منم دستت میگرفتم رات میبردم بعد از اونم شبا چند بار با بابایی رفتیم پارک و رات بردیم البته مسیرم خودت مشخص میکردی از کجا بریم از وسط خیابون سر بالایی و.....خسته هم نمیشدی عشقم ماشالا به پشتکارت مامان جونم......

دیگه کم کم دو سه قدمی میتونستی برداری.مادرجون و پدرجون و دایی و خاله واسه عید فطر اومده بودن پیشمون شب عید فطر با هم رفتیم دریاچه چیتگر.اون شب فکر کنم یک ساعت و نیم راه رفتیم من وبابا و خاله و دایی نوبتی راه بردیمت هممون خسته شدیم غیر تو مامانم تازه بعد کلی راه رفتن بغلت کردیم که بیایم خونه کلی جیغ و داد زدی که بازم من راه ببرین.بابا مردیم از پا درد بچه.....

چند روز بعد واسه اسباب کشی خونه پدرجون رفتیم همدان تا کمک کنیم تو هم یه عالمه کمک کردی عشقم با پدرجون و مادرجونت فرش شستی پارچه گرفتی خاک گیری کردی و کلی کارای دیگه.مرسی مامان قشنگم.... 

همون جا تو خونه قدیمی بابات راه افتادی عشقم .آخر مرداد 92 پسرم راه افتاد مبارک باشه قشنگم ایشالا با این پاهات جاهای خوب بری عزیزدلم....

خدایا شکرت که این مرحله از زندگی پسرم هم به سلامتی طی شد......

 

راه رفتنت مبارک عشق قشنگم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)