بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

چند تا اتفاق بد

1392/2/15 0:49
نویسنده : مامان زهرا
283 بازدید
اشتراک گذاری

جیگر مامان سلام.بعد مدتی دوباره تونستم بیام واست بنویسم.الان خوابوندمت وباید تند تند بنویسم خیلی عقب موندم کلی خاطراتت هنوز نتونستم بنویسم.دوست دارم همیشه خاطرات خوب واست بنویسم ولی گاهی اتفاقای بد هم پیش میاد که امیدوارم واسه جیگرطلای مامان هیچ وقت پیش نیاد قربونت برم.

یکی از اون اتفاقای بد فوت عمو عباس مامانی بود که تو بهمن 91 پیش اومد.من خیلی عموم دوست داشتم عزیزم به خاطر فوتش خیلی ناراحت شدم وقتی مریض بود من وتو شمال بودیم من با مادر جون عیادتش رفتم.متاسفانه سه روز بعدش فوت کرد.پدرجون به خاطر فوت داداشش خیلی ناراحت بود همش گریه میکرد روزای خیلی بدی بود.خدا عمو جون رحمت کنه مرد خیلی ساده وبا خدایی بود قلبش خیلی پاک بود همه براش نذر میکردن و چون خدا خیلی دوسش داشت نذر بقیه رو قبول میکرد...جای عمو جونم حتما تو بهشت.

روزی که میخواستن عمو رو خاک کنن همه میخواستن تو مراسم شرکت کنن.هیچکی نبود پسرم نگه داره.خاله زهره مامانی که مهد کودک داره گفت بهراد کوچولو رو بذار مهد من مربیام نگه میدارن.با هم رفتیم جلوی مهد و تو رو دادیم به فرزانه خانم یکی از دوستامون و یکی از مربیای مهد.هنوز نیم ساعت از رفتنت نگذشته بود که از مهد با خاله تماس گرفتن و گفتن بهراد مدام گریه میکنه نمیتونن ساکتش کنن.من با اون حال بدم نمیدونستم چکار کنم چطوری برم بیارمت گلم.خاله بهشون گفت هر طور میتونن ساکتت کنن خدا رو شکر دوباره تماس گرفتن و گفتن با کتابا مشغول شدی و بغلت گرفتن ساکت شدی خیالم راحت شد.

ظهر شد و مراسم تموم شد من با دایی حسین با عجله رفتم مهد و گرفتمت وقتی منو دیدی انگار دنیا رو بهت دادن خودت پرت کردی بغلم.الهی مامان قربونت بره عشقم.این اولین بار بود که به مهد رفتی مامانم.

بابایی از تهران و پدر جون و مادرجون از همدان واسه مراسم سوم عمو اومدن انزلی.بعد از سوم فرداش همه باهم برگشتیم تهران.پدرجون اینا هم بعد دو روز برگشتن همدان.......

هنوز 10 روز از فوت عمو جون نگذشته بود که دوباره یه اتفاق بد دیگه افتاد.مادر جون از همدان به بابا زنگ زدوگفت آقای اعظمی شوهر خاله بابا فوت کرده.ما خیلی شوکه شدیم چون بنده خدا چیزیش نبود حالش خوب بود باورمون نمیشد.بابا سریع لباس پوشید و رفت خونه خاله بتول.فهمیدیم غروب رفته بود دکتر همونجا حالش بد میشه و سکته میکنه و فوت میکنه.خدا رحمتش کنه آدم خوبی بود من که هیچ بدی ازش ندیدم مامانی.هر وقت میرفتیم خونشون باروی باز ازمون پذیرایی میکرد خیلی مهمون نواز بود...

فرداییش فامیلای بابا از همدان اومدن واسه مراسم خاکسپاری.همون روز بود که عمو شبیر اولین دندون پسرم کشف کرد و گفت مامانش چشات روشن پسرت دندون در آورده....

امیدوارم دیگه به این زودیا شاهد مرگ هیچکدوم از نزدیکامون نباشیم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)